سلام
خوبید ؟
بالاخره وقت کردم پست بنویسم ! یه کمی حس و حال نوشتنم پریده بود!!!
بهار جان رمضان است و روزها نوروز
و حالها همه در آستانه ی « تحویل»
سلام و سیر و سلوک و سرشک و سجاده
سعادت است و سحر ... « هفت سین » سفره ی نور
راستش دلم خیلی هوایی شده بود ...... داشتم به این فکر می کردم که عجب بهانه ی قشنگیه این ماه رمضان ...
بهانه ای برای بخشیدن ...
بهانه ای برای خوب بودن ...
بهانه ای برای نزدیکی به خدا ...
بهانه ای برای آسمونی شدن ...
بهانه ای برای پیدا کردن خودت ...
بهانه ای برای ...
همه حواسشون به اینه که یه وقت دست از پا خطا نکنن ... هرچند هنوز هم خیلیا ارزش این ماه رو از بین می برن ...
ماه ، ماه مهمونی قلبهاست ...
حتی برا گریه هم نیازی به بهانه نداری ... آخه رمضان خودش یه بهانه ی بزرگه برای همه چیز ...
شبایی که با خودت و خدای خودت و قرآن کوچیکت با هم خلوت می کنی ... تا صبح حرف می زنی و درد و دل می کنی ... چه قدر دوست داشتنی و قشنگن ...
حداقل رمضان یه بهانه میشه برا اینکه یه سری هم به اون قرآن خاک گرفته ی رو طاقچه بزنی ...
ببخشیدا اما همه عین همیم ... برای هر کاری دنبال بهانه می گردیم ... حالا هم که این بهانه نصیبمون شده باز دنبال یه بهانه ی دیگه می گردیم تا شونه خالی کنیم ...
نمی دونم چرا ...
ای آنکه در نگاهت یک خوشه نور داری .... کی از مسیر کوچه قصد عبور داری ؟!
ماه رمضان که میشه همه تازه یادشون می افته تو این 11 ماه گذشته از رمضان قبل چه قدر اشتباه کردن ... تازه یادشون میاد که میشه جور دیگه ای هم بود ...
راستی خدا همین نزدیکیاست ... تا دیر نشده برو سراغش ... اونقدر دلش بزرگه که برا من با این کوله بار سنگینم هم جا داره ...
توبه بر لب ، سبحه بر کف ، دل پر از شوق گناه ... معصیت هم خنده اش گیرد ز استغفار ما
بیا تو شبای رمضان ... از شام تا سحر ... دل رو در چشمه ی یاد خدا شست و شو بدیم و مشتی از برکات آسمونی این ماه برداریم ...
بیا تو خلوت شب زنده داران بیدار ... دستی به دعا چشمی به امید به سوی خدای بزرگ بلند کنیم و تو شبای قدر بستر خواب جمع کنیم و سفره ای از یاد خدا باز کنیم و در نیاز نجوایی عاشقانه سر بدیم ...
بیا تو این شبای عزیز بریم زیر بارون رحمت خدا که روز و شب رو کویر دلهامون میباره ... شاید به این قلبای خسته صفایی بده ....
بیا زنگار دلمون رو با چشمه ی اشک بشوریم ... شاید که این اشکا راهی تو این دل سنگی باز کنه و ...
تو این شبای عزیز فراموشم نکنید ... این روزا سخت محتاج دعاهاتونم ...
تو دلم خیلی حرفه اما نمی تونم اینجا بنویسمشون ... دیگه اینجا هم ازحالت شخصی بودنش در اومد ...
حرفای در گوشی :
· برای بابا بزرگم دعا کنید !
· راستی تا خدا راهی نیست ... چند قدم بالاتر دستمان به خدا می رسد !
· قصه ی عشق یک سیب تازه بود ... مرا ببخش حوای من ... من آدم نمی شوم !
· خدایا این روزا دلم خیلی هوایی شده ... چرا دیگه تحویلم نمی گیری ؟! درسته ... می دونم که پرم از گناه و اشتباه و باید تاوانشون رو پس بدم ... اما تحملش بدون تو غیر ممکنه ... حداقل بگو که هنوز هم حواست به من هست ... شاید دلم یه کمی آروم شد ... نشونه های قشنگت رو هم ازم گرفتی ... نمی دونم کجای کارم می لنگه و کجا دست از پا خطا کدم ... دلم برات تنگ شده ... برا اون نشونه های قشنگت ...
· تو این مدت کلی اتفاق تلخ ... نه شاید هم شیرین .... ! شاید هم تلخ و شیرین افتاد ... شاید تا دیروز دلم نمی خواست باور کنم که بهترین کاری بود که می تونستم بکنم ... اما حالا دیگه مطمئنم ! (همه تون تلاش نکنید که بفهمید چی میگم ! شاید اینا رو فقط برای 2 – 3 نفر نوشته باشم ! نه بیشتر ) شاید به قول یه دوست حکمتی تو تمام این اتفاقا بوده که من و کسایی مثه من ازش سر در نمیارن .... شاید هم ... نمی دونم ... هرچی که بود ته دلم ... اگه اون ناراحتی ها رو کنار بزنی ... اون ته تها رضایت رو می بینی ! فقط یه جمله می گم ... که خدایا تو خودت همه چیز رو اونطوری که باید پیش ببر !
سبز باشید و آسمونی
یا حق
فکر کنم تقریباً همه بدونید که هفته ای که گذشت هفته ی نیروی انتظامی بود ! و پدر من هم کارمند نیروی انتظامی ... هر سال اداره ی بابا اینا یه مراسم برگزار می کنه تا از پرسنل نمونه اش تقدیر کنه ! ( حالا بین خودمون بمونه که هر سال چرند تر از سال قبلش میشه !
) امسال هم یه همچین برنامه ای داشتن ...از اونجایی که بابام امسال به عنوان کارمند نمونه ی نیروی انتظامی
انتخاب شده بود ، ماها مهمونای ویژه بودیم مثلا !
بابا می گفت مراسم تو بهترین تالار پذیرایی منطقه برگزار میشه !
ما هم به دلمون آب و صابون زدیم که به به چه شود ...
خلاصه قرار بود مراسم ساعت 5 شروع بشه تا قبل از افطار تموم بشه و بقیه اش بیفته برای بین افطار و شام !
چشمتون روز بد نبینه ... مراسم که ساعت 5:30 شروع شد به کنار ...
نمی دونم کدوم از خدا بی خبری امام جمعه شهرستان رو دعوت کرده بود؟!
تمام برنامه ها ریخت به هم ...
آره خوب طبق معمول سخنرانی و ...
تازه نصف برنامه های شادشون لغو شد
و خلاصه شلم شوربایی شد برا خودش !
( منم عین بچه های خوب نشسته بودم و به اتفاقایی که می افتاد می خندیدم !
)
مجری هم دختر یکی از پرسنل بود ... یکی از همونایی که تو سفرم به مکه هم اتاقی بودیم !
همینکه دیدمش گفتم آخه از این بهتر نداشتید ؟!
باید می دیدید ... حتی به خودش زحمت نداده بود یه کمی از متنش رو حفظ کنه !
رسماً روخونی می کرد !
افطارشون خدا وکیلی بد نبود فقط یه کمی زیاده روی کرده بودن ... این مراسما هر چیزش که خوب باشه اسراف رو نمیشه ازشون حذف کرد ...
شامشون هم با عرض پوزش باید عرض کنم مزخرف ترین غذایی بود که به عمرم دیدم ...
البته انتظار ندارید که من هم شام خورده باشم هم افطار ... ؟
! خوب بگذریم از این مراسم ...
تمام مدت به این فکر می کردم الآن چند نفر هستن که در حسرت یه غذای گرم هستن و ما داریم این طور ...
اگه وقت کردم راجع به این برنامه یه پست می نویسم !